دوستی نقل می کرد :
یکی دو ماهی بعد از بازنشسته شدنم به واسطه ی مشکلی اداری که برایم پیش آمده بود مقام مافوقی احضارم کرد. این آقای مسئول که از قضا از دوستانم بود ، از بد روزگار ،هم در این مسئولیت تازه کار بود و فاقد تجربه اداری و هم اینکه از دانش مرتبط با مسئولیت جدیدش بسی بی بهره.
با توجه به سوابق اجرایی و اشرافی که به موضوع داشتم و آن بزرگوار کمترین آن ها را داشت از هر دری برایش مثال آوردم وچندین راهکار برای حل مشکل پیشنهاد دادم. اما او قرص و محکم بدون در نظر گرفتن شأن من و یا توجه به حرف هایم و یا لااقل مشورت با کارشناسان مربوطه، بر رأی ناصواب خود که همانا آسان ترین راهی بود که به عقلش می رسید ، و نتیجه اش تضییع حقوق بنده و به عبارتی نقره داغ کردنم بود اصرار می ورزید.
از این وضعیت رنجیده خاطر شده بودم و برای خلاصی دنبال چاره ای می گشتم ،خصوصا این که ایشان مدام از قانون و مقرراتی دم می زد که به آن اشراف نداشت آن هم برای من که عمری را برای جا انداختن مقررات و قانون در تشکیلات اداری تلاش کرده بودم و در دستگاه متبوع به آن شهره بودم .
این رفتارش ناگهان مرا یاد داستانی انداخت که در جنگل و جامعه حیوانات اتفاق افتاده بود. لذا بی درنگ برخاستم و سراسیمه خداحافظی کردم و حتی معطل نوشیدن استکان چایی که آن آقای مسئول محترم برایم سفارش داده بود نشدم!
اما آن داستان معروف : می گویند ...
روزی فیل با سرعت از جنگل می گریخت ! دلیلش را پرسیدند ، گفت:
شیر دستور داده تا همه زرافه ها را گردن بزنند!
گفتند: تو را چه به زرافه؟! تو که فیل هستی پس چرا نگرانی؟!
گفت: آری من میدانم که فیل هستم؛ اما مشکل این جاست که جناب شیر، الاغ را به پیگیری این دستور مأموریت داده اند!!
نتیجه : وقتی مأموریت مهم را بر دوش افراد بی سواد و نادان میگذارند، نتیجه فاجعه بار خواهد بود!